حریم دل

روزی روزگاری مردی در باغش چندین درخت انار داشت و سالها به هنگام پاییز انارهایش را در

سینی های نقره ای بیرون باغش میگذاشت و بر سینی ها علامت هایی گذاشته بود که رویشان

نوشته شده بود:"یکی بردارید نوش جانتان"اما مردم می گذشتند و هیچکس از میوه ها بر نمیداشت!!!

مردی فکری کرد و سال بعد هنگام پاییز دیگر انارها را بر سینی های نقره نگذاشت اما بر آنها نوشته هایی

به این مضمون گذاشت:اینجا بهترین انارهای کشور را داریم اما بهایشان گرانتر از انارهای دیگر است"

...........و همه مردم دوان دوان می آمدند و در صف می ایستادند تا انار بخرند!!!!

 

 

نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1398برچسب:,ساعت 1:7 توسط sahar| |

 

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل"آرامش را تصویر کند.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

آن تابلو ها"تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب"رودهای آرام"کودکانی که در خاک می دویدند"رنگین کمان در

آسمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد"اما سرانجام فقط دو اثر انتخاب کرد.

اولی"تصویر دریاچه آرامی بود که کوه ههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.

در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می کردند"در گوشه چپ دریاچه"خانه ی

کوچکی قرار داشت"پنجره اش باز بود"دود از دودکش آن بر می خواست  که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد.اما کوهها ناهموار بود"قله ها تیز و دندانه ای بود.

آسمان بالای کوهها به طور بیرحمانه ای تاریک بود و ابرها آبستن آذرخش" تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند"هماهنگی نداشت.

اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد"در بریدگی صخره ای شوم"جوجه پرنده ای را می دید که آنجا در میان غرش

وحشیانه طوفان"آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین  تصویر آرامش"تابلو دوم است.

بعد توضیح داد:"آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سرو صدا"بی مشکل"بی کار سخت یافت

می شود"چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت بمانی و آرام باشی.

                                                     

نوشته شده در چهار شنبه 27 دی 1398برچسب:,ساعت 21:20 توسط sahar| |

                                        بخوان بخوان که صدای تو بال پرواز است

           بخوان که زمزمه ات رودخانه ی راز است

                                                           بخوان بخوان که طنین صدای غمگینت

                                       پرنده ی قلل کوه های قفقاز است

          تو با ترانه ی خود گریه میکنی"عاشق"!!!!

                                                           بخوان که با تو دل خسته ام همآواز است

                                    صدای ساز تو"ابری شد و به گریه نشست

         چه برکه ایست که با سینه ی تو دمساز است

                                                            بخوان که ریزش باران تلخ نغمه ی تو

                                   برای گریه ی من بهترین سر آغاز است 

         اسیر جذبه ی خورشید کیستی که چنین

                                                              صدای گرم تو"مانند آسمان"باز است؟؟

                                   بیا که هر دو غریب دیار خویشتنیم

        بخوان که در دل ما درد" نغمه پرداز است   

                                                                         

نوشته شده در سه شنبه 26 دی 1398برچسب:,ساعت 21:45 توسط sahar| |

از پنجره كوچك تنهاييم با تو حرف مي زنم از پشت ديوارهاي سنگي با قايق غم هايم

                           در رودخانه اشك هايم براي يافتن تو تا انتهاي ظلمت پارو مي زنم

چشمان مهربان تو از لابه لاي شهر ستاره باز هم قصد اميد را مي گويد اما قلب

                           كوچك من سال هاست كه حرف هاي شاد را در كوير خود نديده است

از خود خانه و سر پناهي ندارم و در آرزويش هم نيستم اما متن جان آرزوي من

                           اين است كه خانه اي در دل آسمان داشته باشم اگر چه به مساحت

يك قلب باشد.

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1398برچسب:,ساعت 21:20 توسط sahar| |

خانمی جلوی درب خانه اش سه پیرمرد را دید و خطاب به ایشان گفت: شما را نمی شناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل.

پیرمردان پاسخ دادند:اگر همسرتان خانه نیست"می ایستیم تا ایشان بیایند.

زن جوان به داخل خانه بازگشت و موضوع را با همسرش در میان گذاشت.......

همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت:برو و ایشان را به داخل خانه دعوت کن.

زن جوان هر سه پیرمرد را به داخل خانه دعوت کرد اما یکی از آنها گفت:ما هر سه با هم وارد نمی شویم.

خانم پرسید: چرا؟

یکی از پیر مردان در پاسخ گفت:من ثروتم" آن یکی موفقیت و دیگری عشق است.

حال با همسرتان تصمیم بگیرید کدام یک از ما وارد خانه شود.

بعد از شنیدن"شوهرش گفت:ثروت را به داخل دعوت کن"شاید خانه مان کمی با رونق شود.

همسرش در پاسخ گفت :جرا موفقیت نه؟؟

پدر مرد جوان که مهمان آنها بود و به صحبت این دو گوش می داد گفت:چرا عشق نه؟

خانه تان مملو از عشق  و محبت خواهد شد.

شوهرش گفت:برو و از عشق دعوت کن به داخل بیاید.

خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد تا امشب مهمان آنها  باشد.دو نفر دیگر نیز به دنبال عشق به راه افتادند.

خانم با تعجب گفت: اما من فقط عشق را دعوت کردم!

یکی از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت می کردید"دو نفر دیگرمان اینجا می ماند.ولی هر جا

عشق برود"ما هم او را دنبال می کنیم"

                                          

                                  هر جا عشق باشد موفقیت و ثروت هم هست!!!!!

 

       

نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1398برچسب:,ساعت 21:26 توسط sahar| |

عشق رو "اد" کن...

به احساسات قشنگت "پی ام" بده....

غم رو "دلیت" کن......

برای غرور "آف" بزار.....بگو بشکن آخه دنیا دو روزه.....

خیالت رو "هک" کن.....

از انسانیت "کپی" بگیرو "سند تو آل" کن.....

با صداقت و وفا و معرفت هم "چت" کن.......

از زیباترین خاطره های زندگیت" وب" بگیر......

 عکس های عاشقانه و رمانتیک (9)

نوشته شده در جمعه 24 آذر 1398برچسب:,ساعت 21:57 توسط sahar| |

کاش فقط بودی.....

وقتی بغض می کردم..

بغلم می کردی و میگفتی.....

ببینم چشاتو...

منو نیگا کن....

اگه گریه کنی قهر می کنم میرمااااا......

      عشق

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1398برچسب:,ساعت 21:26 توسط sahar| |

رفتم....

من رفتم اما بدون تو.....

چون تو قبلا رفته بودی....

چرا رفتی کجا رفتی؟؟نمی دانم

کجا می روم را هم نمی دانم فقط دوست دارم بروم..

تا فراموش کنم رفتنت را..بودنت را و خاطراتت را...

ولی باور کن که می دانم ویران ویرانم...

کاش هیچوقت نیامده بودی...

گاهی برای ماندن باید رفت...

تو رفتی اما خاطرات من ماندگار شد...

من میرم تا خودم را قبل از آمدنت پیدا کنم...

                                          

نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1398برچسب:,ساعت 1:42 توسط sahar| |

خیلیم خوش اخلاقه هاااااااا ببینین چه قدر ناز میخنده

اسمشم بارانه خیلی نازه خیلی

7 ماهشه الان خدا نگرش داره

بچه ها هر کی این عکسای نینیمونو میبینه یه ماشالام بگینااااااااااااااااااااا یادتون نره هااااا

 فداش شم من موهاشم سیخ سیخیه هااااااااااا

 

 آخی ببینین چه قدر نانازهههههههههههه

رو روروک خوابیش برده نازییییی

 

اینجام نازی عصبانی شده هاااااااااااااااا

ببینین دخترمونووووووووووو

 

  

 اینجام 2 ماهشه ببینین چه قدر ناز خوابیده

 

نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1398برچسب:,ساعت 20:25 توسط sahar| |

هر چه گویمعشق را شرح بیان

چون به عشق آیم خجل باشم ز آن

                                                گر چه تفسیر زبان روشنگر است

                                                لیک عشق بی زبان روشنتر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شتافت

                                                عقل در شرمش چوخر در گل بخفت

                                                شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.

 

          

نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1398برچسب:,ساعت 1:4 توسط sahar| |

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد

و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را

شنید به شدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود" دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد

رفت.مادر گفت:تو شانسی نداری"نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد:می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند"

اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم: کسی که بتواند در عرض شش ماه

زیباترین گل را برای من بیاورد"ملکه آینده چین می شود.دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.سه ماه

گذشت و هیچ گلی سبز نشد "دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند"اما بی نتیجه بود"

گلی نرویید روز ملاقات فرا رسید"دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به

رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.لحظه موعود فرارسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت

بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را

انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.شاهزاده توضیح داد:این دختر تنها کسی است که گلی را به

ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند:.......گل صداقت ......همه دانه هایی که به شما دادم عقیم

بودند"من همه آنها را جوشانده بودم و امکان نداشت گلی ازآنها سبز شود.

صداقت تنها امتحانی است که نمی توان در آن تقلب کرد.

نوشته شده در شنبه 6 آبان 1398برچسب:,ساعت 21:58 توسط sahar| |

می اندیشیم زندگی رویاییست و بال و پری دارد به اندازه عشق ........

بیاندیش اندازه عشق در زندگیت چقدر است؟در کجای زندگیت است؟.....

دلم به حال عشق می سوزد.چرا سال هاست کسی را عاشق ندیدم؟.....  

مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است.هر روز دوست داشتن را به می انداختی و حالا می بینی دیگر فردایی

وجود ندارد.سال ها چشمت را به رویش بسته بودی و نمی دانستی و یا شاید نمی فهمیدی امروز حرف حقیقت را

باور می کنی......اما افسوس که خیلی زودتر از آنچه فکر می کردی دیر شده.

             

نوشته شده در شنبه 29 مهر 1398برچسب:,ساعت 1:2 توسط sahar| |

چشمانت را برای زندگی می خواهم

                          اسمت را برای دلخوشی می خوانم

                                               دلت را برای عاشقی می خواهم

صدایت را برای شادابی می شنوم

                        دستت را برای نوازش می خواهم

                                              پایت را برای همراهی می خواهم

عطرت را برای مستی می بویم

                       خیالت را برای پرواز می خواهم

                                             خودت را نیز برای پرستش............... 

نوشته شده در چهار شنبه 26 مهر 1398برچسب:,ساعت 23:18 توسط sahar| |

برای عشق تمنا کن ولی خوار نشو.

برای عشق قبول کن ولی غرورت را از دست نده.

برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن.

برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر.

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن.

برای عشق زندگی کن ولی عاشقانه زندگی کن.

برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش.

برای عشق خودت باش ولی خوب باش.

       

نوشته شده در یک شنبه 22 مهر 1398برچسب:,ساعت 23:29 توسط sahar| |

عشق همیشه و به هر حال زیباست زیرا عشق است.

آتش همه جا یکسان شعله می کشد"خواه در محرابی مقدس باشد خواه در دکه کفاشی"خواه مشت علفی در

گوشه خانه ای.

عشق نیز آتش سوزان است که یک روز به تو بگویم دوستت دارم.

تا به اعجاز این کلام سراپا دگرگون شوم وجاذبه کهربایی پیدا کنم.

از چهره ی خود نوری برتافته ببینم که صورت تو را هاله دار در بر گرفته باشد.

     

نوشته شده در جمعه 21 مهر 1398برچسب:,ساعت 1:27 توسط sahar| |

 

یه دختر کور توی این دنیای نامرد زندگی می کرد این دختر یه دوستی داشت که عاشق اون بود.

دختر همیشه می گفت:اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم.

یه روز یه پسر پیدا می شه که به اون دختر چشماشو بده.

وقتی که دختر بیناشد دید که دوستش کوره.

بهش گفت:من دیگه تورو نمی خوام"برو...........

پسر با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت:من میرم فقط مواظب چشمای من باش.

         

نوشته شده در شنبه 15 مهر 1398برچسب:,ساعت 2:4 توسط sahar| |

زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد.بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه

از آن شایعات با خبر شدند.شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات

زیادی شد.بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را

دید که از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی فت تا از او کمک بگیرد بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.

حکیم به او گفت:"به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه

به دانه پخش کن."

آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور

آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد.مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن

آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن

غیر ممکن است.پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری......

 

 

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1398برچسب:,ساعت 1:53 توسط sahar| |

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند.او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه

پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان

بیاورند.فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.در کیسه بعضی ها 2"بعضی ها 3" و بعضی ها 5

سیب زمینی بود.معلم به بچه ها گفت:تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده.به علاوه

آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.پس از گذشت یک هفته بازی

بالاخره تمام شدو بچه ها راحت شدند.معلم از بچه ها پرسید:"از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل

می کردید چه احساسی داشتید؟"

بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.آنگاه معلم

منظور اصلی خود را از این بازی این چنین توضیح داد:"این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که

دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید.بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند

و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید.حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته

نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟؟؟

 

زمانی که نفرت در قلب شما ساکن است هیچ فضای خالی برای عشق وجود ندارد.

نوشته شده در جمعه 7 مهر 1398برچسب:,ساعت 1:49 توسط sahar| |

دیگر به خلوت لحظه هایم عاشقانه قدم نمی گذاری.

دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که حس نکرده ام.

سنگینی نگاهت را مدت هاست که حس نکرده ام.

من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبورانه گذرانده ای؟؟

من نگاه ملتمسم را در این وازه ها پر کرده ام شاید..........

                                      دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است.

نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1398برچسب:,ساعت 1:9 توسط sahar| |

اگه یه روز من مردم و تو منو دوست داشتی پنج شنبه ها بیا سر مزارم و گل سرخی رو روی قبرم بذار تا همیشه

اون گلی که بهت داده بودم رو به خاطرم بیار ....ولی .....اگه تو مردی ....من فقط یه بار میام مزارت....میام و اون

دسته گل سفید مریم رو که با خون خودم سرخشون کردم .

برات هدیه می کنم و عاشقانه کنارت جون می دم تا بدونی هیچ وقت تنها نیستی تا بدونی دوستت داشتم

و افسوس که دیر فهمیدم.

                         

نوشته شده در یک شنبه 2 مهر 1398برچسب:,ساعت 1:15 توسط sahar| |

معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان.

نمی خوانم و نمی گویم چون درونم هیچ بوده و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی و به من قصه باران آموختی می

دانی قصه باران قصه شستن غم هاست و درون انسان ها پر از غم و تنهایی است و نگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام

تنهاییم را فراموش کردم و به تو و داشتن تو می بالم تنهاتر از یک برگ با باد شادی ها محجورم در آب های سرور آور

تابستان آرام می رانم.

 

      

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1398برچسب:,ساعت 12:43 توسط sahar| |

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم.

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس.

تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم.

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی.

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم.

همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم.

نمی دانم چرا رفتی؟؟؟؟

نمی دانم چرا"شاید خطا کردم.

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی.

نمی دانم کجا"تا کی"برای چه.

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید.

نمی دانم چرا؟؟شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم.

 

              

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1398برچسب:,ساعت 15:59 توسط sahar| |

 

هر چند هنوز از بستر شبانه خویش بیرون نیامده ام ولی اندیشه ام چون پرستویی بی آشیانه بگرد معبد نام تو معشوقه جاودانم بال و پر می زند.        

با خود فکر می کنم.

 پیوند قلب من با عشق تو پیوندی ابدی است و من قادر نیستم تا واپسین دم حیات ...... 

 تا اندم که خون داغ زندگی ام در رگ هایم می دود این پیمان آسمانی را از یاد ببرم. 

قادر نیستم جز با تو.....جز در کنار تو سنگینی بار زندگی را بر دوش کشیده و از سرنوشت تو شادمان باشم.

من اینک از تو دورم و این خواست اجتناب ناپذیر تقدیر است که میان ما جدایی انداخته.

این فرمان سرنوشت است که مرا در وادی دور افتاده ای سرگردان ساخته است.

ولی من این دوره سرگردانی را تحمل می کنم تا روزی که دگر باره تو را با آن سیمای آسمانی ات...... با آن چشم های جادوگرت ببینم.

خداونداااااااااااااااااا!

چرا دو نفر همدیگر را این همه دوست می دارند ناگریزند دور از هم زندگی کنند؟؟؟؟...........

چرا باید این طور باشد؟؟؟؟چرا آخه خداااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟.........

زندگی من زندگی ناگوار و دردناکی است"عشق تو مرا خوشبخت ترین در عین حال تیره روز ترین فرد گیتی نموده است.

من در این سن بیش از هر چیز نیازمند یک زندگی آرام و پا بر هستم ولی تو به من بگو آیا در شرایط موجود چنین امری امکان پذیر است؟؟؟؟؟؟؟؟

هم اکنون به من خبر رسید که ساعت حرکت پست نزدیک می گردد و من برای آنکه زودتر به دست تو برسد.

برای آنکه بتوانم آن را با نخستین پست بسویت بفرستم به نوشتن خویش پایان می دهم.

مرا دوست بدار................................

به یاد من باش که به یادتم...............................      

 

                                                                      

  

          

نوشته شده در جمعه 3 شهريور 1398برچسب:,ساعت 15:0 توسط sahar| |

حتی در ناچیزترین عشق ها نشانی از ناچیزی نیست.

اگر جز از این بود خدا عشق را برای همه آفریدگان خود نمی خواست.

این اعجاز عشق است که ارزش هنر طبیعت را بالاتر می برد.

واقعا می خواهی عشقی را که به تو دادم با جملات و کلمات زیبا برایت توصیف کنم.

و برای بیان آن به سراغ سجع و قافیه بروم می خواهی این مشعل را سیلی خور طوفان کنم تا دفتر دل های پر هیجان خودمان را در برابر دیدگان آرزومندان گشوده باشم.

نه من این مشعل را به جای بالاگرفتن در پای تو می افکنم زیرا نمی خواهم راز عشقی را که در زوایای دلم پنهان کردم و دور از نامحرمان نگاهش داشته ام با نطق و خطبه برای محبوبم فاش کرده باشم.

اجازه بده که برای اثبات عشق زنانه خود را دست به دامان خاموشی زنانه بزنم تا راز غم درونم را را برای ذیگران فاش نکند.

اگر دوستم داری شب ها به خاطر عشق دوست داشته باش مگر که او را برای نگاهش برای لبخندش برای حرف های دلپذیرش برای طرز سخن گفتنش دوست دارم مگر او را به خاطر فکرش دوست دارم که مرا مجذوب می کند؟؟

مرا به خاطر اینها دوست نداشته باش زیرا همه اینها در تغییرند و عشقی که زاده آنها باشد نیز با مرگ ایشان می میرد.

مرا به خاطر اشک هایی که بارها با دست پر مهر خودت بر گونه های من خشک کردی دوست نداشته باش.

زیرا اکنون با اعجاز عشق تو دیگر از این غم که مایه نیرومندی من بود اثری باقی نمانده است.

محبوب من مرا فقط به خاطر عشق دوست داشته باش تا بتوانی جاودانه دوستم داشته باشی.

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 15 مرداد 1398برچسب:,ساعت 22:16 توسط sahar| |

salaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1398برچسب:,ساعت 18:41 توسط sahar| |

چقدر سخت است...................

چقدر سخت است که منتظر کسی باشی که به فکر آمدن نیست.

چقدر سخت است  مهمان عزیزی باشی که فانوس خانه اس روشن نیست.

چقدر سخت است که آدم را از آرزوهایش دور کنند و او را به مسیر ناخواسته ای مجبور کنند.

چقدر سخت است نوشته هایت را نخوانده خاک کنند و اسمت را از خاطره ها پاک کنند.

 

                              چقدر دردناک است که احساست را پوچ بدارند....................

 

        Click to view full size image

نوشته شده در یک شنبه 15 مرداد 1398برچسب:,ساعت 12:54 توسط sahar| |

کاشآسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک کویر می کرد.

کاشدل ها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل پایین آمدن دست ها مستجاب می شدند.

کاشمهتاب با کوچه های تاریک شب آشناتر بود.

کاشبهارآنقدر مهربان بود که باغ را به دست خزان نمی سپرد.

کاشدر قاموس غصه ها "شکوه لبخند در معنی داغ اشک گم نمی شد.

کاشمرگ معنای عاطفه را می فهمید کاش کاش کاش.................................

 

      Click to view full size image

نوشته شده در سه شنبه 10 مرداد 1398برچسب:,ساعت 21:24 توسط sahar| |

در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه"استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد.

وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت.

سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت.آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه

می کردند "پرسید:"آیا لیوان پر شده است؟"

همه گفتند:"بله پر شده است."

استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت .                      

بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند.

سپس از دانشجویان پرسید :"آیا لیوان پر شده است؟"

همگی پاسخ دادند:"بله پر شده است."

استاد دوباره دست به جعبه برد وچند مشتی شن را برداشت و داخل لیوان ریخت.

ذرات شن به راحتی فضای کوچک بین قلوه سنگ ها و ریگ ها را پر کردند.

استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید:"آیا لیوان پر شده است؟"

دانشجویان همصدا جواب دادند:"بله پر شده است."

استاد از داخل جعبه یک بطری آب برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد.

آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد.

این بار قبل از این که استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند:"بله پر شده."

بعد از آن که خنده ها تمام شد استاد گفت:"این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چیزهای

مهم زندگی شما مثل سلامتی"خانواده"فرزندان و دوستانتان هستند.

چیزهایی که اگر چیز دیگری را از دست دادید و فقط اینها برایتان باقی ماندند "هنوز هم زندگی شما پر است.

استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد:"ریگ ها هم چیز دیگری هستند که در زندگی مهم اند.

مثل شغل"ثروت"خانه و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند.

اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید"دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی ماند.

این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند.

در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعا اهمیت دارند.

نوشته شده در یک شنبه 8 مرداد 1398برچسب:,ساعت 22:47 توسط sahar| |

1.خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می شدی"بلکه از تو خواهد پرسید چند نفر را که وسیله نداشتند به مقصد رساندی.

2.خداوند تز تو نخواهد پرسیدزیر بنای خانه ات چند متر بود"بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی.

3.خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس هایی در کمد داشتی"بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی.

4.خداوند از تو نخواهد پرسید که بالاترین میزان حقوق تو چقدر بود"بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار گرفتن آن بودی.

5.خداوند از تو نخواهد پرسید که عنوان و مقام شغلی تو چه بود"بلکه از تو خواهد پرسید آن را به بهترین نحو انجام دادی.

6.خداوند از تو نخواهد پرسید که چه تعداد دوست داشتی"بلکه از تو خواهد پرسیدبرای چند نفر دوست و رفیق بودی.

7.خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می کردی"بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی.

8.خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود"بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی.

 

نوشته شده در جمعه 6 مرداد 1398برچسب:,ساعت 21:50 توسط sahar| |

 روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.

  ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان"یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.

  پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.

  مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.

  به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.

  پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو"جایی که برادر فلجش از روی صندلی

چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

  پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.

  هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد.

  برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم."

  برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.

  مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.....برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند"سوار ماشینش شد و به راه افتاد.....

 

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش

کنیم"خداوند مجبور می شود برای جلب توجه ما پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.پس در زندگی چنان با سرعت

حرکت نکنید که.................

 

نوشته شده در سه شنبه 3 مرداد 1398برچسب:,ساعت 1:43 توسط sahar| |


Power By: LoxBlog.Com

كد ماوس